احساس او 𝐏𝟑𝟗
ویلچرو از دست عمه گرفتم و بابامو بردم تو اتاق و به عمه کمک کردم چیزایی که خریده رو مرتب کنه. 2،3 مین بیشتر طول نکشید. بعدم رفتم لباسای بابامو عوض کردم....
بردمش گذاشتم تو حال ک یموقع حوصلش سر نره
بعدم رفتم پیش بوا
بوا:جه مین خوبه؟مجبور شدی با فلیکس ازدواج کنی ناراحت نشد؟
من:جداشدیم
بوا:وای ا.ت چراااا؟
من:دوهفته ای بیشتر باهم نبودیم
بوا: بچ جه مین ک خعلی خوب بود
من:هیچکس سعی نداره با من دوست بشه یا دوست بمونه
بوا:هی دختر این حرفو نزن!!!!!
من:اوک ولی جداشدیم
بوا:حیف شد.... خودمونیمااا کاپلتون خیلی کراش بود
من:هه(˵ ͡° ͜ʖ ͡°˵)
عمه:ا.ت بیا ببین بابات چیکارت داره
رفتم تو آشپز خونه عمم بابامو آورده بود تو آشپز خونه و باهاش حرف نیزد تا حوصلش سر نره.من:بابا؟
بابا:منو ببر بیرون
بردمش و گذاشتمش کنار مبل، از بوا اونور تر
من:بابا کاری داشتی؟ مشکلی پیش اومده؟
بابا:دخترم! برای چی داستانو به من نمیگی؟ مگه من غریبم؟حتی اگه تا الان عمت نگفته بود عمرا میفهمیدم چرا فرار کردی؟ چرا اومدیم اینجا
من:آخه پدر جونم تو که خودت میدونی اوضاعت مساعد نیست.نباید تو همچین وضعی باشید
بابا:قربونت بشم دختر مهربونم ولی تو باید همه چی رو ب من بگی
من:چشم
بعد از اون صحبت تو فمر فرو رفتم دوباره و دوباره به اون لحظه ها فک کردم.سعی میکردم بغض نکنم ولی اگه حتی ی کلمه صحبت میکردم،از لرزش صدا متوجه ناراحیم میشدی
ب هر حال دارم تمام تلاشمو میکنم که خوب بنظر بیام...
ادامه دارد...
بردمش گذاشتم تو حال ک یموقع حوصلش سر نره
بعدم رفتم پیش بوا
بوا:جه مین خوبه؟مجبور شدی با فلیکس ازدواج کنی ناراحت نشد؟
من:جداشدیم
بوا:وای ا.ت چراااا؟
من:دوهفته ای بیشتر باهم نبودیم
بوا: بچ جه مین ک خعلی خوب بود
من:هیچکس سعی نداره با من دوست بشه یا دوست بمونه
بوا:هی دختر این حرفو نزن!!!!!
من:اوک ولی جداشدیم
بوا:حیف شد.... خودمونیمااا کاپلتون خیلی کراش بود
من:هه(˵ ͡° ͜ʖ ͡°˵)
عمه:ا.ت بیا ببین بابات چیکارت داره
رفتم تو آشپز خونه عمم بابامو آورده بود تو آشپز خونه و باهاش حرف نیزد تا حوصلش سر نره.من:بابا؟
بابا:منو ببر بیرون
بردمش و گذاشتمش کنار مبل، از بوا اونور تر
من:بابا کاری داشتی؟ مشکلی پیش اومده؟
بابا:دخترم! برای چی داستانو به من نمیگی؟ مگه من غریبم؟حتی اگه تا الان عمت نگفته بود عمرا میفهمیدم چرا فرار کردی؟ چرا اومدیم اینجا
من:آخه پدر جونم تو که خودت میدونی اوضاعت مساعد نیست.نباید تو همچین وضعی باشید
بابا:قربونت بشم دختر مهربونم ولی تو باید همه چی رو ب من بگی
من:چشم
بعد از اون صحبت تو فمر فرو رفتم دوباره و دوباره به اون لحظه ها فک کردم.سعی میکردم بغض نکنم ولی اگه حتی ی کلمه صحبت میکردم،از لرزش صدا متوجه ناراحیم میشدی
ب هر حال دارم تمام تلاشمو میکنم که خوب بنظر بیام...
ادامه دارد...
- ۲.۶k
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط